هنگامی که زندگی ام در دنیای شهوت را به یاد می آورم، هنوز احساس وحشت و ناامیدی می کنم - احساساتی که هر روز قبل از آمدن به برنامه با آن زندگی می کردم. برای سالیان متمادی، اعتیاد به رفتارها و افکار جنسی اجباری، بزرگترین و بدترین مشکل زندگی من بود. واقعیتی که زندگی من را به یک فاجعه واقعی تبدیل کرد. بعضی شب ها خواب می دیدم که بدون این مشکل، زندگی شادی خواهم داشت، اما صبح که می فهمیدم این فقط یک رویا بوده، غم بزرگی را احساس میکردم. این یک واقعیت غم انگیز از زندگی من بود که بنظر می رسید هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. اگر سعی میکردم این واقعیت را بپذیرم، احساساتم شدیدتر از آنچه میتوانستم تحمل کنم، میشد و مجبور میشدم با بازگشت به اعتیادم (انجام رفتارهای اجباری)، آنها )احساساتم) را بیحس (سرکوب) کنم. نمی توانستم چیزی بدتر از جهنمی که در آن زندگی می کردم را تصور کنم.
در ابتدای بهبودی، پیشرفت بزرگی در نگرش من اتفاق افتاد - متوجه شدم راه حلی برای مشکل حل نشده که همه عمرم با آن درگیر بودم، وجود دارد. اگر می توانستم از این راه حل برای رهایی از بیماری کشنده اعتیاد (شهوت) استفاده کنم، فکر می کردم همه چیز درست می شود.
اما این نگرش به برنامه آنقدر که تصور می کردم، مؤثر نبود. در حالی که هوشیار بودم و برنامه را کار می کردم، در عین حال از اینکه باید زمان، انرژی و بسیاری چیزهای دیگر را برای بهبودی فدا کنم، ناراحت و ناراضی بودم. انگار به مدرسه رفتم نه به این دلیل که دوست داشتم درس بخوانم، بلکه به این دلیل که باید می رفتم وگرنه توسط والدین و جامعه تنبیه می شدم.
تا زمانی که این نگرش را به برنامه داشتم که باید آن را بعنوان چیزی که باید آن را دنبال میکردم تا بدی ها را از زندگیام حذف کنم، نمیتوانستم آنقدر که نیاز داشتم، تسلیم شوم. سپس جایی در قدم چهار و پنج، وقتی از راهنمایم درباره اتفاقی که برایم افتاده شکایت کردم، او گفت که باید نگرش خود را نسبت به گذشته، زندگی و بیماریام تغییر دهم. گفت سعی کن آن را توفیق بدانی! برای اینکه خودم را در معرض این امکان قرار دهم که اراده نیروی برتر من در زندگی ام جاری باشد.
راهنمایم پیشنهاد کرد که آنچه در گذشته تجربه کرده ام، می تواند بخشی از برنامه نیروی برتر برای من که از درک من خارج است، باشد تا من را برای کمک به افرادی مانند خودم آماده کند. او اشاره کرد که این واقعیت که در گذشته، بیدفاع بوده ام و بیش از حد میترسیدم، ممکن است حمایت و مراقبت خدا باشد، زیرا در غیر این صورت با کسانی که مرا مورد اذیت و آزار قرار می دادند، دعوا میکردم و خود یا دیگران را میکشتم.
او اضافه کرد که خانواده، محله، فرهنگ و جامعه ای که من در آن متولد شدم، ممکن است تمام برنامه نیروی برترم بوده باشد تا مرا در جایگاهی قرار دهد که بتوانم بیشترین استفاده را برای نیروی برترم و دیگران داشته باشم.
من گیج و عصبانی بودم. ایده عجیبی بود اما این ایده کم کم شروع شد و هر آنچه را که بیماری من با احساس دلسوزی بحال خود، منفی نگری و نارضایتی فراهم کرده بود، خراب کرد. اینها (دلسوزی، منفی نگری و نارضایتی) خوراک بیماری من بودند. اولین واکنش این بود: "اگر این چیزها را به خودم نگم چه می توانم بگویم؟" سپس به خودم گفتم: "بله، ما خودمان را به این روش فریب می دهیم"
اما چیزی در درونم آگاه شد و سوسویی از امید را در قلبم روشن کرد. بیایید نگاهی به واقعیت ها بیندازیم. من در یک موقعیت سخت و نامناسب بزرگ شدم، سالها مورد آزار جنسی، جسمی و عاطفی قرار گرفتهام. من عصبانی، ترسو و منزوی شدم. سپس برای حل مشکلاتم راه اشتباهی را انتخاب کردم و گرفتار شهوت شدم. با این حال، در نهایت با راهنمایی خدا وارد SA شدم و مسیری روحانی برای زندگی پیدا کردم.
سپس یک نیروی برتر دوست داشتنی و یک روش جدیدِ زندگیِ مثبت، زیبا و مفید پیدا کردم. چیزهای از جمله دوستانِ خوبِ زیاد، امید، هدف، معنا، خرد، فرصتهایی برای خدمت، فرصتهایی برای به دست آوردن مهارتهای بسیار، و بسیاری چیزهای دیگر که هرگز در هیچ جای دیگری نمیتوانستم پیدا کنم. من متوجه شدم که داشتن نگرش منفی همچنین به معنای باور نکردن نیروی برتر دوست داشتنی است که شما را بیهوده با این بیماری خلق نکرده است.
از طریق نگرش جدید و بهبودی، من در حال قدم گذاشتن به بُعد جدیدی از زندگی با یک هدف متعالی از زندگی هستم، و با این نگرش دلیل محکمی برای حضور در اینجا دارم. من متوجه می شوم که بهبودی مهمترین هدف زندگی من است و هر چیز دیگری به آن بستگی دارد. حالا فکر می کنم بیماری من فقط یک توفیق است و با این نگرش مشکل به راه حل تبدیل شد!
حامد