این برنامه کار می‌کند اگر آن را کار کنید

اولین صحنه‌ای که از کودکی به خاطر می‌آورم این است که در آغوش مادرم خوابیده بودم و از صدای انفجار بمب‌های جنگ و لرزیدن شیشه‌ها و ترس بیدار شدم و بعد از چند لحظه باز به خواب رفتم، خاطره زیبایی نبود و خاطرات تلخ من همچنان ادامه پیدا کردند طوری که اولین رابطه جنسی را در سن حدود ٦ سالگی به اجبار تجربه کردم  ، پسر خاله‌ام که حدود نه سال از من بزرگ‌تر بود به بهانه بازی کردن به طرز بسیار درد آوری به من تجاوز کرد، بیشتر لحظه‌های آن روز را به یاد دارم، شادی کودکانه، بازیگوشی، اعتماد، کجکاوی، گريه و درد شدیدی که تا روزها ادامه داشت، این شروعی دردناک بود، بعد از آن، هر بار او به بهانه‌های مختلف من را از خانه بیرون می‌برد و مورد سوء استفاده جنسی قرار می‌داد، هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم حتی نمی‌فهمیدم چه اتفاقی در حال افتادن است، من گیر افتاده بودم، شاید به خاطر اخطارهایی بود که او در رابطه با گفتن این موضوع به دیگران به من داده بود، این رابطه عذاب آور برای مدت طولانی ادامه پیدا کرد، به مرور دیگر پسرهای فامیل هم از این رابطه با خبر شدن و آنها هم شروع به سو استفاده از من کردند، دیگر در خانواده جای امنی برای من وجود نداشت آنها همه جا بودن و از هر فرصتی برای تجاوز به من استفاده می‌کردند، به یاد می‌آورم روزی را که آنها به همدیگر تعداد باری که با من رابطه گذاشته بودن را می‌گفتن و افتخار می‌کردند، فراموش نمی‌کنم روزی را یکی از آنها می‌خواست من را به دوستش عرضه کند ولی آن شخص حاضر نشد به من که کودکی بیش نبودم تجاوز کند، آنها با وقاحت به من تجاوز می‌کردند و بعد از آن شروع به تحقیر کردن، کتک زدن و آزار دادن من به روش‌های مختلف می‌کردن و کار به جایی رسیده بود که حتی شب‌ها هم رهایم نمی‌کردند و در کنار مادرم وقتی همه خواب بودند به من تجاوز می‌کردند، همه چیز برایم غیر قابل تحمل بود ولی راه حلی نداشتم، من گیر افتاده بودم، گناه من این بود که می‌خواستم با آنها دوست باشم و از طرف آنها طرد نشوم و کتک نخورم و لذت بازی کردن با آنها را از دست ندهم، آیا این برای یک کودک خواسته زیادی بود؟ اوضاع به شدت خراب بود طوری که در اینجا امکان گفتنش وجود ندارد …

شاید همه چیز در آن زمان در عالم بچگی و جوانی ما رخ می‌داد و همه ما بچه‌هایی بودیم که از نتیجه اعمالمان آگاه نبودیم، هیچ کدام قصد نداشتیم که چنین خسارت‌های بزرگی را به هم بزنیم ولی تأثیرات کارهای ما بسیار فراتر از بازیگوشی‌های بچه‌گانه بود و چیزی که نصیب من شد بدتر از باورها و عادت‌های به شدت مخرب و منحرف جنسی بود.

 

من

باور کردم که بهترین بازی‌ها و لذت‌ها بازی‌ها و لذت‌های جنسی است.

باور کردم  که باید رابطه جنسی داشت.

باور کردم  که برای نزدیک شدن به دوستانم  و راضی نگه داشتن آنها باید خودم را به آنها عرضه کنم.

باور کردم  که نباید با بزرگ‌ترها در مورد مسائل جنسی صحبت کنم.

باور کردم  که می‌توانم به هر کسی اجازه دهم با من رابطه بگذارد.

باور کردم  که شهوت کردن یک امر عادیست و همه انجام می‌دهند.

من

به رابطه‌های جنسی متعدد و مختلف عادت کردم.

رابطه‌های جنسی را در زمان و شرایط غلط تجربه کردم.

دچار عوارض روحی و روانی و ذهنی تجاوز جنسی شدم.

احترام به نفس و اعتماد به نفسم را از دست دادم.

استرس و ترس شدید و شب ادراری پیدا کردم.

به هیچ کس نمی‌توانستم اعتماد کنم و از همه می‌ترسیدم.

 

با هر بار رابطه و تحقیر و آزار، بیشتر به درون خودم فرو می‌رفتم، یک چیز درون من اشتباه بود و درد زیادی می‌کشیدم، هر بار بیشتر احساس جدایی، تفاوت و تنهایی می‌کردم، به مرور از دنیای واقعی و چیزی که بودم متنفر شدم، از همان ابتدا مسیر زندگیم کج شد و به ناکجا آباد کشیده شدم.

در همان دوران خود ارضایی را هم آموختم و از آن برای لذت و فرار از دردهایم استفاده می‌کردم،  در پیش همه بچه‌های هم سن و سال خودم این کار را انجام می‌دادم و اشکالی در این کار نمی‌دیدم حتی در کلاس درس در کنار هم کلاسی‌هایم خود ارضایی می‌کردم و وقتی معلم به من نزدیک می‌شد تا ببیند من در حال انجام چه کاری هستم هم نمی‌توانستم متوقف شوم، خیلی زود خود ارضایی همدم همیشگی و تنها راه حل من برای تمام مشکلاتم شد.

به نظر می‌آمد روی پیشانی من نوشته شده بود، به من تجاوز کنید! در روزهای اول مدرسه همکلاسی‌هایم در راه بازگشت به خانه من را به داخل خانه مخروبه‌ای هول دادن و با چیزی به پشت سر من زدن دیگر چیزی از آن اتفاق به یاد نمی‌آورم، از فردای آن روز در مدرسه بین دوستانم صحبت‌هایی ردو بدل می‌شد …، سال بعد به محل جدید و مدرسه جدید رفتیم در آنجا هم همان رفتاری را در پیش گرفتم که قبلاً یاد گرفته بودم، بدین ترتیب همکلاسی‌های سوء استفاده گر و بیمار وقتی فرصت را مناسب دیدن به صورت گروهی من را مورد تجاوز قرار دادن و از آن روز به بعد تحقیرها، تحدیدها، کتک‌ها و سوء استفاده‌های بیرون از خانواده شدت گرفت، بعد از بچه‌های مدرسه نوبت به بچه‌های بزرگ‌تر محله و همسایه‌ها رسید، یک روز از در خانه بیرون آمدم پسر همسایه مرا صدا زد و به بهانه نشان دادن حیوانات داخل خانه، به صورت گروهی من را مورد تجاوز و تحقیر قرار دادن و من را که حالتی نزدیک به گریه داشتم با مقدار خیلی نا چیز پول آرام کردن اما آنها حتی به خوراکی که من با اون مقدار پول خریده بودم هم رحم نکردن و آن را هم از من گرفتند، بعد از همسایه‌ها نوبت به اشخاص بزرگ‌سالی رسید که در مغازه برایشان کار می‌کردم، آنها با شگردهای مختلف من را مورد تجاوز قرار دادند،  این تجاوزها آنقدر تکرار شد که دیگر فکر می‌کردم هیچ جای امنی برای من وجود ندارد، همیشه از اینکه لباس نو و تمیز و زیبا بپوشم و به خودم برسم می‌ترسیدم،‌ سعی می‌کردم لباس‌های بلند بپوشم چهرهای خشمناک و زشت به خود بگیرم و وانمود کنم خطرناک هستم، تمام مدت در آن دوران در حال فرار کردن از دست کسانی بودم که می‌خواستند من را آزار بدهند و از من سوء استفاده کنند، گاهی از مدرسه تا خانه فرار می‌کردم، گاهی جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم و گاهی برای اینکه افراد بیشتری از گذشته من باخبر نشوند تن به رابطه جنسی می‌دادم، کار به جایی رسیده بود که پسرهای همسایه وقتی خانه ما را خالی می‌دیدند به در خانه می‌آمدن و من را مورد تجاوز در خانه خودمان قرار می‌دادند، من گیر افتاده بودم،

مجدداً به محله جدید و مدرسه جدید نقل مکان کردیم، خواستم یک زندگی جدید شروع کنم، فکر می‌کردم دیگر فریب نمی‌خورم ولی روز بعد یکی از پسرهای همسایه من را به خانه دعوت کرد و بعد در را بست و با خوردن مشروب و تحدید به مرگ من را مورد تجاوز قرار داد و از فردای آن روز باز هم خبر به گوش دیگران در محله و مدرسه رسید و باز با تحدید می‌خواستند به من تجاوز کنند، تحقیر و آزار مجدداً شروع شد آنها تا درب خانه ما می‌آمد و من را کتک می‌زدند و تحدید می‌کرد که قضیه تو را به خانواده‌ات لو می‌دهیم اگر نگذاری با تو رابطه بگذاریم، وقتی از همه قطع امید کرده بودم، شخصی بزرگ سال با روش‌های احساسی و با استفاده از کمبود محبت زیادی که حس می‌کردم (نقطه ضعف من) به من نزدیک شد او می‌گفت من حاضرم برای تو هر کاری انجام دهم و تو نزدیک‌تر از مادرم به من هستی و تا حدودی جای خالی محبت نداشته را برای من پر کرد و آن‌قدر به من نزدیک شد که من حتی متوجه نشدم چطور با من رابطه جنسی برقرار کرد بعد از مدتی معلوم شد نه تنها به من بلکه به افراد دیگری هم به همین ترتیب تجاوز کرده بود و برای باج‌گیری عکس‌های واضح جنسی گرفته بود، آنجا بار دیگری بود که دنیا برای من به آخر رسید، در جامعه‌ای که من زندگی می‌کردم باوری به شدت خطرناک و غلط وجود داشت و آن این بود که شخصی که به هر دلیلی مورد تجاوز قرار می‌گرفت در نظر دیگران یک انساس ضعیف و پست قلمداد می‌شد طوری که یک اسم بسیار زشت روی آن شخص می‌گذاشتند و هر کسی به خودش حق می‌داد به او تجاوز کند باور وحشتناک‌تر این بود که باید به این فرد تجاوز کرد و بلعکس فردی که تجاوز می‌کرد فردی قدرتمند بود که به کارش افتخار می‌کرد و ستوده می‌شد!!! این باوری بود که در اکثر انسان‌هایی که در آن دوران می‌دیدم وجود داشت و آن‌قدر این باور در من قوی بود که خودم را به واسطه‌ی تجاوزهایی که به من شده بود انسانی پست و درخور بدترین چیزها می‌دیدم، من همیشه فکر می‌کردم که همه آن اتفاقات تقصیر من بوده و این عذاب و تناقضی شدید در من ایجاد می‌کرد، وای خدای من، دیگر توان نداشتم و دیگر به آخر خط رسیده بودم شدت تجاوزها و دردها و مصیبت‌هایی که به دنبال آنها می‌آمد بسیار فراتر از چیزی است که بتوانم اینجا بیان کنم.

در تمام این سال‌ها که من در عذاب شدید بودم پدر و مادرم درگیر مسائل مالی و … خودشان بودند و گاهی هم که متوجه چیزی می‌شدند از کنار آن می‌گذشتند، صحبت کردن در مورد مسائل جنسی در خانه ما کاملاً ممنوع بود و من هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که اگر آنها بویی ببرند چه اتفاقی می افتد، تنها راه فرار من از همه این احساسات و دردها خود ارضایی و خود ارضایی بیشتر بود از قبل از اینکه به بلوغ برسم روزی چندین بار خود ارضایی می‌کردم و بعد از بلوغ که بیماری من رشد زیادی کرده بود گاهی بیش از ده بار در روز خود ارضایی می‌کردم طوری که دیگر هیچ لذتی در کار نبود و فقط درد می‌کشیدم.

بعد از مدتی من هم شروع به تجربه رابطه جنسی با دیگران به همان صورت‌هایی که با انجام شده بود کردم و با چند پسر رابطه‌هایی برقرار کردم.

در سن پانزده سالگی دیگر به بدترین حالت‌های روحی و جسمی و فکری رسیده بودم،‌ شدیداً افسرده و دنیا را کاملاً پوچ می‌دیدم همه چیز به نظرم با هم در تناقض بود، رفتارهایی که دیده بودم کاملاً در تناقض با آموزه‌های دینی من بود، از لحاظ درسی افت کرده بودم، در خانه کاملاً غیر قابل تحمل شده بودم، مدام در حال جنگ با خانواده، خود، دیگران و خداوند بودم، دائما به خودکشی فکر می‌کردم و ساعت‌ها گریه می‌کردم، از گوشه و کنار می‌شنیدم که من را دیوانه خطاب می‌کردند، کاملاً در توهم زندگی می‌کردم،‌ دنیای من دنیای واقعی نبود من خود را در دنیای تخیلی فیلم‌ها و بازی‌های کامپیوتری غرق می‌کردم و ترس‌هایم آن قدر شدید بود که شب‌ها از ترس حمله موجودات تخیلی و یا عذاب الهی نمی‌توانستم بخوابم و همیشه زیر پتو قایم می‌شدم و نمی‌توانستم تنها در خانه بمانم دچار حمله های عصبی شده بود که باعث می‌شد تن و بدن اطرافیانم از چنگ زدن‌های من سیاه شود، در زیر زمین پنهان شده بودم، قدرت روبرو شدن با هیچ کدام از مسائل زندگی و مشکلاتم را نداشتم،‌ روابط اجتماعی من پایین‌تر از حد ممکن شده بود و به شدت احساس گناه و شرم و ترس داشتم اکثر اوقات خودم را پست‌ترین آدم روی زمین می‌دیدم، احساس بی لیاقتی و ضعف شدید داشم، با وجود استعداد و توانایی و پشت کاری زیاد، تقریباً دست به هر کاری می‌زدم شکست می‌خوردم و نتیجه نمی‌داد از لحاظ درسی شکست خورده بودم دیگر حافظه‌ام یاری‌ام نمی‌داد و پرش افکار داشتم، به کلی کنترل فکرم را از دست داده بودم، جسماً رشد کرده بودم ولی درونم کودک مانده بود، بیماری من شدت بیشتری گرفت بود و با وجود باورهای دینی، مرزی نبود که از آن نگذشته باشم، خود ارضایی شدید، رابطه با میوه‌ها، حیوانات، فاحشه، سوء استفاده جنسی از دختری که به قصد ازدواج به من نزدیک شده بود، دیدن فیلم‌ها و عکس‌های  پورنو، خیال‌پردازی شدید، تحریک کردن دیگران برای شهوت رانی کردن با من …..

به هیچ وجه نمی‌توانستم رفتارهای اجباری جنسی خودم را متوقف بکنم،‌ هر راهی را امتحان کردم هر روز و هر بار از خداوند درخواست می‌کردم ولی نتیجه‌ای نداشت کاملاً نا امید شده بودن،‌ بارها به این نتیجه رسیده بودم که دچار اعتیاد شدم.

همه چیز برایم تمام شده بود و حتی تعجب می‌کردم که چطور زنده مانده‌ام، من گیر افتاده بودم، با وجود اینکه پیام انجمن را از اینترنت گرفته بودم ولی تنها راه حل را ازدواج می‌دیدم.

با رخ دادن معجزه‌ای تکانی به خود خوردم همه تلاشم را کردم و با وجود نابسامانی در همه زمینه‌ها به امید آخرین راه حل ازدواج کردم ولی همچنان از فیلم‌های پورنو، نیکوتین، مواد جنسی، تخیلات و … استفاده می‌کردم فقط شکل شهوت رانی من متفاوت شده بود، چند ماه پس از ازدواج خود ارضایی کردم و باز افسرده، نا امید، عصبی، وابسته، منزوی، بی اعتماد به نفس، پر از خشم و کینه و ترس، و غیر قابل تحمل بودم، فراموش نمی‌کنم زمانی که همسرم که تنها کسی بود که در زندگیم واقعاً دوستش داشتم را با دستانم در حال خفه کردن بودم این بار فقط پای خودم در میان نبود و زندگی افراد بیشتری را تحدید می‌کردم، خشم و ترسم از حد گذشته بود و از رفتارهای اجباری جنسی رنج می‌بردم.

 

نه فقط به خاطر رهایی از رفتارهای اجباری جنسی بلکه به خاطر به‌دست آوردن آرامش به پیشنهاد دوستی که در برنامه بود وارد برنامه شدم خیلی زود رفتارهای جنسی غلط و خود ارضایی متوقف شد و متوجه شدم که مشکل اصلی این‌ها نبود و درون من مشکلات بزرگ‌تر و مهم‌تری وجود دارد، در ابتدا حس می‌کردم ده سالی از دوستان هم درد دیگر در برنامه عقب‌تر هستم چون آنها مشارکت می کردنند، با هم دوست می‌شدن، می‌خندیدند و بیرون می‌رفتند ولی من تا حدود یک سال و نیم در برنامه حتی مشارکت هم نمی‌توانستم بکنم و با کسی صحبت نمی‌کردم، حتی نمی‌توانستم به چشم دیگران نگاه کنم، هر بار به جلسه می‌رفتم از شدت احساس تفاوت و قضاوت با حال بدتری به خانه بر می‌گشتم و فکر می‌کردم این برنامه به من جواب نمی‌دهد بیماری اجازه نمی‌داد دیوار دور خودم را خراب کنم و از درونم صحبت کنم، خیلی سخت می‌توانستم به کسی نزدیک شوم و اعتماد کنم، راهنمایی انتخاب کردم  و به کلاس قدم رفتم، فقط نکاتی از صحبت‌های او یادداشت می‌کردم و نمی‌دانستم که قدم‌ها یاد گرفتنی نیست و باید عمل شود، آن کلاس قدم تعطیل شد، راهنمای دیگری گرفتم  ، قدم‌ها را از ابتدا شروع کردیم در قدم یک تراز روابط جنسی را با درد شدید نوشتم و با ترس و شرم زیادی برای راهنمایم اقرار کردم،‌ واقعاً زنده کردن آن خاطرات و گفتم اتفاقاتی که افتاده بود برایم بسیار سخت بود اما زمانی که ترازنامه قدم یک را تمام کردم انگار معجزه‌ای اتفاق افتاد، بخش بسیار زیادی از احساس شرم، گناه و ترس من از اتفاقات گذشته بر طرف شد و دیگر شب‌ها با کابوس بیدار نمی‌شدم و از ترس عذاب شدن ضجه نمی‌زدم، متأسفانه کلاس قدم ما همان‌جا تعطیل شد چون راهنمایم موقع امتحانات دانشگاهش فرا رسیده بود ! ، با وجود انزوای شدیدم مدت زمان زیادی طول کشید تا من توانستم شخص دیگری را به عنوان راهنما انتخاب کنم، مجدداً از ابتدا قدم‌ها را شروع کردیم به صورت تئوری و فقط خواندنی تا قدم سه پیش رفتیم، این بار راهنمایم لغزش کرد و کلاس قدم باز تعطیل شد،  راهنمای دیگری پیدا کردم قدم‌ها را از ابتدا و به صورت تئوری تر از همیشه شروع کردیم به قدم چهار که رسیدیم راهنمایم به من گفت تو متأهل هستی و من مجرد و من نمی‌توانم با تو ادامه دهم! لحظه سختی بود، چند روز بعد من در مقطع یک سال و نیم لغزش کردم، مدتی تنهایی خواستم مسیر را ادامه دهم ولی از روی درد زیاد با یکی از عضوهای قدیمی انجمن در شهر دیگری تماس گرفتم داستانم را برایش تعریف کردم، او گفت می‌خواهم راهنمای تو باشم، باز قدم‌ها را از ابتدا شروع کردیم در مدت چند ماه تنها به اندازه چند سؤال از قدم یک پیش رفتیم به یک باره راهنمایم نا پدید شد!  بعد از او دو راهنما دیگر انتخاب کردم که هر دو نتوانستند ادامه دهند!، واقعاً در عجب بودم آیا این برنامه کار می‌کند آیا این اشخاص بهبود پیدا کرده‌اند؟ چطور پاک هستند؟ آیا راهی برای درمان ما وجود دارد؟ اگر راهی داشتم از برنامه می‌رفتم ولی درد شهوت قابل تحمل نبود و به محض اینکه از جلسات فاصله می‌گرفتم لغزش می‌کردم و دردها و خشم و حمله‌های عصبی شدت می‌گرفت، در این مرحله دیگر به این روند عادت کرده بودم، در آن زمان چهار سال از ورودم به برنامه می‌گذشت تنها چند قدم نصفه و نیمه کار کرده بودم، درد زیادی می‌کشیدم و به شدت به کار کردن قدم‌ها نیاز داشتم ، از روی ناچاری به شخصی که چند ماه بیشتر از من پاک بود درخواست دادم راهنمایم شود او فرد بسیار فعالی بود در همان لحظه اول خیلی مصمم قبول کرد و خیلی زود سر کلاس قدم صفر او حاضر شدم و با پیشنهاد او که گفت مشکلی بزرگی با رنجش‌هایم دارم قدم چهار و پنج را شروع کردیم، کلاس قدم ما به صورت گروهی برگزار می‌شد ولی در آن گروه فقط سؤالات و مطالب آموختنی قدم‌ها مطرح می‌شد و بعد از کلاس به صورت جداگانه و نفر به نفر با راهنما قدم‌ها را کار می‌کردیم، در آن شخص می‌توانستی بیداری روحانی را حس کنی، فردی که از جهنم واقعی به بهشت رسیده بود از صبح تا شب مشغول خدمت بود، با خودروی شخصی خود هر هفته بیش از هزار کیلومتر رانندگی می‌کرد و جلسات تازه تأسیس شهرهای دیگر را حمایت می‌کرد، در چند استان برای افرادی که دسترسی نداشتند کلاس قدم برگزار می‌کرد و شب‌ها تا دیر وقت به تلفن‌های اعضا جواب می‌داد و به افراد زیادی در حال کمک کردن بود! با این حال روزهای زیادی و ساعت‌های زیادی برای من وقت گذاشت، شب‌هایی بود که من به خاطر نوشتن ترازهای قدم چهار و زنده شدن خاطرات تلخ گذشته به حالت جنون می افتادم و او  با از خود گذشتگی از شهر دیگری پیش من می‌آمد با من صحبت می‌کرد و جان تازه‌ای برای ادامه دادن مسیر به من می‌داد و بعد از نیمه شب به خانه باز می گشت، ساعت‌ها کنار من می نشست و به ترازهای من گوش می‌داد و با عشق تمام و با تجربیات گران بهایی که داشت به من در پیدا کردن نقش خودم در رنجش‌هایم کمک می‌کرد و تجربیات خودش را بیان می‌کرد و من می‌فهمیدم که چطور در همه این سال‌ها خانواده نتوانست به من کمک کند، از بیمار بودن اشخاصی که به من تجاوز کرده بودن گفت و از من خواست برایشان دعا کنم ! نزدیک به یک سال طول کشید تا من حدود هشت‌صد تراز رنجش بنویسم و بخوانم، از شخصی که نسبت به بیشتر افراد احساس تنفر داشتم و بعد از تمام شدن جلسات در کوتاه‌ترین زمان فرار می‌کردم که با کسی رو برو نشوم و مدادم در حال جنگ و دعوا با دیگران و خودم بودم به شخصی تغییر کردم که دوستان بهبودی که بیشتر از پنج سال من را می‌شناختند متعجب شدن و اقرار کردند که اتفاقی درون من افتاده، احساس صلح و آرامش می‌کردم، احساس دوستی و نزدیکی می‌کردم، دیگر با پدر و مادرم قهر نبودم و وقتی خانه آنها می‌رفتم به حالت خفگی نمی‌افتادم، می‌توانستم توی چشمان دیگران نگاه کنم و بخندم، دیگر شب‌ها دندان‌هایم را روی هم نمی‌کشیدم، این بار هم معجزه‌ای برایم اتفاق افتاده بود من تغییر را با تمام وجود حس می‌کردم و همسرم بارها به من گفت که تو تغییر کردی، دوستان بهبودی زیادی پیدا کردم در درس موفقیت خوبی کسب کرده‌ام، لحظات خوبی در کنار همسر و خانواده‌ام دارم شرایط مالی مساعدی دارم و زندگیم خیلی تغییر کرده است و حس سپاسگزاری دارم، همه اینها من را به یاد جمله کتاب بزرگ می‌اندازد که می‌گوید وقتی هنوز به نیمه راه نرسیدی از نتایج کار حیرت زده می‌شوی، امروز بیشتر برای بهبودیم وقت می‌گذارم برای اولین بار در برنامه ره جو دارم که به لطف خدا پاک هستند، آرامش دارم و حالم اکثر اوقات خوب است ، گاهی  به شخصی که در کودکی به من تجاوز کرد و حال در یک تصادف فلج شده است کمک می‌کنم! امروز می‌توانم برای افرادی که در کودکی به من تجاوز کرده‌اند دعا کنم و دیگر حس زیاد بدی به آنها ندارم، حال که این کلمات را می‌نویسم اشک می‌ریزم و حرف راهنمایم را به یاد می‌آورم که در مواقعی که از فشار رنجش به حالت جنون می افتادم و به او می‌گفتم فکر نمی‌کنم من خوب بشوم، فکر نمی‌کنم فایده‌ای داشته باشد، فکر نمی‌کنم بتوانم از رنجش‌ها رها شوم و قبل از مرگم آنها را روی کاغذ بیاورم، با لبخند و خیلی مصمم و پر از انرژی می‌گفت باور کن همه این اتفاقات به زودی می افتد اگر قدم‌ها را ریشه‌ای و جدی کار کنی و وقت و انرژی بگذاری، او می‌گفت اگر باور نداری کاغذ و قلم بیاور تا بنویسم و امضاء کنم!، من افرادی را با پاکی بالا دیده بودم که بهبودی در آنها دیده نمی‌شد و اشخاصی که با کارکردن قدم‌ها در مدت زمان کوتاهی تغییر کرده بودند.

میدانم راه زیاد برای طی کردن این مسیر روحانی مانده است خیلی مصمم هستم قدم‌هایم را با سرعت و جدیت تمام ادامه دهم، وقتی متوجه شدم قدم کار کردنم خیلی کند پیش می‌رود، از راهنمایم تشکر کردم و قول دادم که پیام برنامه را به دیگر اعضاء برسانم و مسیرش را ادامه دهم و خداحافظی کردم و با یک راهنمای دیگر که زمان بیشتری داشت و در مسیر بهبودی جدی است گرفتم، امروز با جدیت تمام سعی می‌کنم مسیری که من را از مرگ حتمی و اطرافیانم را از مرگ احتمالی نجات داد طی کنم، امروز هنوز دردها و مشکلات وجود دارد اما ادامه مسیر و راه حل نیز هست که در قرار گرفتن در خواست و اراده خداوند خلاصه می‌شود.

در مدتی که در برنامه هستم بسیار شد مواقعی که قدم‌ها را به هر دلیلی کار نمی‌کردم و به راه حل نصفه و نیمه چنگ می‌زدم،‌ هیچ‌گاه راه حل نصفه و نیمه کار نداد و چندین بار لغزش کردم درد زیادی کشیدم و خودم و زندگیم و خانواده‌ام را در خطر قرار دادم، بارها به من ثابت شد در سمت شهوت هیچ چیزی نیست و دیگر جواب نمی‌دهد حتی متوجه شدم جلسات به تنهایی من را بهبود نمی‌دهد، جلسات و پاکی فقط فرصتی به من می‌دهد تا قدم‌ها را کار کنم و تغییر کنم اگر بعد از کار کردن قدم‌ها متوجه شوم که تغییر نکرده‌ام باز باید از نو قدم‌ها را کار کنم، خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم در زندگی مسائلی هستند که می‌توانند نسبت به برنامه بهبودی من اولویت داشته باشند ولی هر بار این کار را انجام دادم و چیزی را جلوی برنامه قرار دادم به اشتباه خودم بعد از مدتی پی برم، دوستی می‌گفت هر چیزی را من در اولویت‌های بعدی نسبت به برنامه قرار بدهم شرایط بهتری پیدا می‌کند! در کل وقتی درون من که مشکل اساسی من است بهبود یابد مسائل بیرونی حتماً بهبود پیدا می‌کنند.

و چیز دیگری که دوست دارم بگویم این است که درست است در گذشته اتفاقات خوبی برای من پیش نیامده است ولی امروز دید مثبتی به آنها دارم چرا که اگر این مسائل را تجربه نکرده بودم امروز تجربه‌ای برای تازه واردی که مانند من به آن تجاوز شده نداشتم و احتمالاً نمی‌توانستم به آن کمک کنم،‌ همه آنها من را آبدیده کرد که بتوانم در مسیر کمک به افرادی قرار بگیرم که مانند من بودند و از کجا معلوم که همه مسیر زندگی من برنامه‌ی خداوند برای من نبوده؟ از کجا معلوم که اتفاقات گذشته فقط گوشه‌ای از لطف خداوند به من نبوده؟ از کجا معلوم که یکی از اهداف بزرگ آفرینش، کمک به هم دیگر نباشد؟

 

و در آخر پیام من به دوستان هم درد این است

بیماری اعتیاد جنسی، بیماری بسیار پیش‌رونده، وحشتناک و کشنده است باید آن را جدی گرفت اما مهم نیست چقدر بیماریم و چقدر مشکل داریم و چه شرایطی داریم چه اتفاقاتی برایمان افتاده است، اگر این مسیر را با جدیت تمام ادامه دهیم، اگر قدم هارا کار کنیم، کار کنیم، کار کنیم و نه یاد بگیریم و نه بخوانیم و نه حفظ کنیم و نه دانش جمع کنیم و اگر حاضر باشیم برای بهبودی خود هر کاری انجام دهیم خداوند خود پا به میان می‌گذارد و نجاتمان می‌دهد .

حامد، ایران

Total Views: 50|Daily Views: 1

Share This Story, Choose Your Platform!