کمک گرفتن از بیرون از برنامه
اولین احساس خوبی که در زندگی به یاد میآورم، زمانی بود که من پنج ساله بودم و پدرم یک بطری آبجو رولینگ راک به من داد. وقتی در گوشه ای نشسته بودم و در حال نوشیدن بودم، تأثیر الکل را احساس کردم. وقتی از آن طرف اتاق به پدرم نگاه می کردم، فقط به او عشق می ورزیدم. حس فوق العاده ای بود. حس خوب بعدی که به یاد دارم تقریباً در همان زمان بود و مربوط به دختری به نام نانسی بود که او نیز حدوداً پنج ساله بود. یک روز گرم تابستانی بود، و من نانسی کوچک را در آغوشم گرفتم، او را نزد مادرم بردم و گفتم: "من و نانسی قرار است ازدواج کنیم." شادی و لذتی را که در درونم احساس می کردم به یاد می آورم. تا شانزده سال دیگر آن احساس را نداشتم.