جنگ درونی من
موقعی که تازه به انجمن امده بودم،چیزی را شنیدم که باعث خنده ام میشد:«من یک خودشیفته از خود بیزار هستم» این جمله برایم خنده دار بود ولی در عین حال چیزی در وجودم فریاد میزد که جستجو کنم چقدر این عبارت در باره من واقعیت دارد
موقعی که تازه به انجمن امده بودم،چیزی را شنیدم که باعث خنده ام میشد:«من یک خودشیفته از خود بیزار هستم» این جمله برایم خنده دار بود ولی در عین حال چیزی در وجودم فریاد میزد که جستجو کنم چقدر این عبارت در باره من واقعیت دارد
اسم من لینا، اهل شهر مکزیکوسیتی، عضو برنامهSA و از سال ۲۰۱۰ هوشیار هستم. در سال ۱۹۶۸ به دنیا آمدم و تا ۶ سالگی شیشه را زمین نگذاشتم و به همین خاطر مضحکه اهل خانه بودم. یادم می آید که خانه من از حلبی ساخته شده و کف کثیفی داشت؛ ما سرمایه ای کم و نیازهای مالی زیادی داشتیم. من فرزند آخر از ۸ فرزند خانواده بودم، همچنین دختری بودم که با مشکل بیماری معده دست به گریبان بود.
روی کی. زندگی مرا نجات داد، درست همانطور که انگیزهها و راهنمایی او به نجات زندگی بسیاری از ما کمک کردهاست. روی به من امید داد، چیزی که یک دهه قبل از ملاقات با او از دست داده بودم. روی به من کمک کرد که روحم، وجدانم، انسانیتم، روحانیتم، و نیروی برترم را پیدا کنم
و دوست قدیمی که جِس اِل را از نزدیک میشناختند از تجربیات خود راجع به این عضو الهام بخش صحبت میکنند. «هاروی» : جِس.اِ نه تنها از نظر ظاهر بلکه از نظر شخصیتی هم بسیار ممتاز بود. اولین بار او را در کنفرانس «وارم بیچ» SA ملاقات کردم. کابینی که ما در آن اقامت داشتیم چهار اتاق داشت که جِس.اِل و همسرش در یکی از اتاقها و من و همسرم نیز در اتاقی دیگر بودیم
جیم ایگان نقش مهمی در سالهای اولیه من در SA ایفا کرد. من عاشق مشارکت های او بودم که همیشه فروتنانه و محبت آمیز بود. سپاسگزارم که به واسطه مشارکت های او، فروتنی و دوست داشتن خود را یادگرفتم . او همیشه با لبخندی بر لب، به من کمک کرد تا با احساس راحتی در همایش های بین المللی SA شرکت کنم
یکی از اعضای اولیه کمیته زندانها ، آقای رِی اِس از شهر توسانِ ایالت آریزونا بود که به رِی توسانی معروف بود. او «برنامه راهنمایی از طریق نامه» را در آریزونا شروع کرده و به تنهایی به مدت هفت سال ادامه داد. او شیوه نامه نگاری را برای ارتباط با افراد زندانی ابداع کرد که هنوز هم از این شیوه استفاده میشود.
من یک عضو SA هستم که چند وقت است به عنوان یک سرباز ذخیره در یکی از این همه کشور جنگ زده مشغول به خدمت هستم . اغلب با صدای آژیر از خواب بیدار می شوم . گاهی اوقات شاهد راکتهایی در آسمان هستم. دوستانی از من در جنگ کشته شدند. همه چیز به طرز عجیب و مخوفی دور از ذهن است
اولین احساس خوبی که در زندگی به یاد میآورم، زمانی بود که من پنج ساله بودم و پدرم یک بطری آبجو رولینگ راک به من داد. وقتی در گوشه ای نشسته بودم و در حال نوشیدن بودم، تأثیر الکل را احساس کردم. وقتی از آن طرف اتاق به پدرم نگاه می کردم، فقط به او عشق می ورزیدم. حس فوق العاده ای بود. حس خوب بعدی که به یاد دارم تقریباً در همان زمان بود و مربوط به دختری به نام نانسی بود که او نیز حدوداً پنج ساله بود. یک روز گرم تابستانی بود، و من نانسی کوچک را در آغوشم گرفتم، او را نزد مادرم بردم و گفتم: "من و نانسی قرار است ازدواج کنیم." شادی و لذتی را که در درونم احساس می کردم به یاد می آورم. تا شانزده سال دیگر آن احساس را نداشتم.
درحالی که هفته پیش دریک کارگاه دوازده قدمی شرکت میکردم،فرصت این را داشتم که تجربه نیرو وامیدم را درباره موضوع بخشش به اشتراک بگذارم.پس از کارگاه،ازمن خواسته شدکه مشارکتم رابرای مجلهessay بنویسم،که درادامه این متن برایتان آورده ام:
راهنمایم با اشاره به شهوت ساکن در مغزم به من می گفت: «چرا به گرگ غذا بدهی؟ بگذار گرسنه بماند». در ابتدا تا حدی با او موافق بودم. با این حال، در اعماق وجودم معتقد بودم که این شهوت جزئی جدایی ناپذیر از شخصیت من است، چیزی که من هستم؛ با وجودیکه میدانستم که، دارد مرا میکشد، دارد روحم را میکشد. من با این ایده دست و پنجه نرم کردم که بگذارم گرگ درونم از گرسنگی بمیرد. من گرسنگی را با غذا مرتبط می دانستم و معتقد بودم که اگر گرسنه باشم، تنها راه حل این است که غذایی بخورم. ایده هایی مثل تماس گرفتن با یکی از دوستان، شرکت در یک جلسه، یا دعا برای کاهش احساس گرسنگی، غذا را در شکم من نمی گذارد و مرا سیر نمی کند.. به همین ترتیب، من پیش بینی کردم که فقط برون ریزی کردن می تواند گرسنگی شهوت من را تغذیه کند. در نهایت متوجه شدم که این دیدگاه من به شهوت نادرست است، اما چندین سال طول کشید تا بطور واقعی آن را درک کنم